مارشال زنده است☆

در این وبلاگ، رمان "مارشال زنده است" قرار داده میشه. امیدوارم لذت ببرید نویسنده: Ayhan_mihrad با تشکر◽◾

مارشال زنده است

Ayhan_mihrad
10:26 1404/5/28
5
2 2

پارت سوم. 

از پله‌ها پایین می‌آمدند که متوجه شدند ملکه لارا و محافظ‌های شخصی‌اش، با آنها هم‌مسیر شده بودند. 

پس هردو به نشانه احترام به ملکه تعظیم کردند. 

ملکه لبخند کوتاهی تحویل‌شان داد. بعد نگاهی به مارشال انداخت..

_درود، فرمانده مارشال. به نظرم اون دو نفر که از والنسیا به اینجا اومده بودن‌رو دیده باشی. درسته؟ 

مارشال سرش‌را به نشانه تائید تکان داد.

_درود ملکه لارا. بله درسته. 

ملکه جواب داد.. 

_از طرف شاهزاده مارکور فرستاده شدند تا با مهارت نظامی نیرو های بارسلونا آشنا بشن. 

مارشال می‌دانست که باید مهارت‌های نیرو هایش‌را به رخ شاهزاده‌گان والنسیا بکشد. 

_میفهمم ملکه.. 

رد نگاه ملکه‌را گرفت و متوجه شد که به ماریو نگاه می‌کند و تاسف می‌خورد.. 

_اینو ببین. ماریو این تنبل بازی‌ها چیه؟ با فرمانده برو..  شاید کمی ازشون یاد گرفتی. 

ماریو بدون جواب دادن به ملکه، شنل مارشال‌را کشید. 

_مارشال، می‌خواستی منو کجا ببری؟  اگر کاری نداری، من برگردم به سالن کتابخونه. 

مارشال که تلاش زیادی کرده بود تا  ماریو را از آن قفس پر از کتاب بیرون بی‌آورد،  به ملکه نگاه کرد.. 

_پوزش من‌رو بپذیرید ملکه. 

و از پله‌ها پایین رفت ماریو به دنبالش راه افتاد و نگاه اخم‌آلودی به ملکه انداخت. 

مارشال ضربه نچندان محکمی به سر ماریو وارد کرد.. 

_احمق! این چه طرز برخورد با ملکه هست؟ ایشون جای مادرته. 

ماریو دستش‌را بر روی جای ضربه گذاشت. 

_نمی‌خوام دربارش حرف بزنم.. 

مارشال شانه‌هایش را بالا انداخت و باهم از عمارت خارج شدند. 

سوار اسب شد و به ماریو نگاه کرد اشاره کرد تا او هم سوار شود. 

وقتی به میان جنگل رسیدند، هردو از اسب پایین آمدند. 

مارشال درحالی که دستش‌را بر روی یال‌او می‌کشید گفت. 

_ماریو.. چند سال میشه که به اینجا سر نزدیم؟ 

متوجه شد ماریو پلک‌هایش را بسته است و نفس عمیق می‌کشد. 

لبخند زد و دستش‌را بر روی شانه‌او کشید. 

_یادش بخیر.. آخرین بار که اینجا بودیم هجده سالم بود. تو چی؟ شانزده ساله بودی. 

ماریو برای اولین بار در‌امروز لبخند بر لبانش نشست. 

_عجیبه که داخل این سال‌ها به اینجا سر نزدیم. کارلا؟ بریم کلبه؟ 

مارشال به طرف او برگشت. 

_ماریو. گفتم منو با اسم واقعیم صدا نکن. نمی‌خوام کسی از رازم با‌خبر بشه.. همین الان تنها کسی که اونو میدونه تویی. 

ماریو سر تکان داد و بر روی چمن‌های سرسبز کنار کلبه دراز کشید و قـهـقـه‌اش بلند شد. با لبخند دندان نمایی به مارشال نگار کرد. 

_عالیه! 

مارشال که با دیدن ذوق ماریو، خوشحال شده بود، کنارش نشست. 

_باید هم عالی باشه پسر! نزدیک ده ساله! من میرم داخل کلبه‌رو ببینم و بیام. 

از جایش بلند شد و سمت کلبه حرکت کرد. 

ماریو به اطرافش چشم دوخت. 

درختان سر به فلک کشیده سرو و صنوبر، چمن‌های سرسبز، گل‌های رنگی و کوچک که همه‌جای جنگل قابل مشاهده بودند. 

به انبوه درختان پشت سرش نگاه انداخت. بعد از چند دقیقه خیره ماندن، متوجه شبح انسان نمایی شد که از پشت یکی از درختان، به او نگاه می‌کند و دست‌تکان می‌دهد. شاید از اواح گم‌شده در جنگل باشد. 

چند بار پلک زد و دیگر خبری از شبح نبود. 

 با صدای مارشال از کلبه، رشته افکارش دریده شد. 

__ماریـو! بیا اینــجارو ببــیـن! 

ماریو از جا پرید و سمت کلبه دوید. 

وقتی وارد کلبه شد، متوجه شد مارشال نشسته بود و با بچه روباه‌هایی که آنجا لانه داشتند، بازی می‌کرد. 

به اطراف نگاه کرد و تک‌تک خاطراتش با مارشال، همانند یک فیلم از جلو چشمانش رد شد. 

هنوز وسایل همانطور بود که خودشان چیده بودند فقط کهنه و غبار‌آلود. 

ماریو خودش‌را بر روی مبلی که خودش با چند ملاف سفید رنگ ساخته بود، انداخت که کلبه پر شد از گرد و غبار. 

 مارشال با شنل، بینی‌اش را پوشاند و بیرون رفت تا اکسیژن بگیرد. 

Ayhan_mihrad 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مارشال زنده است. 

مارشال زنده است. 

مارشال زنده است. 

Ayhan_mihrad 

برچسب‌ها :

#مارشال زنده است   

#Ayhan_mihrad   

مارشال زنده است

Ayhan_mihrad
11:44 1404/5/27
7
0 4

پارت دوم. 

حالا خورشید همانند مرواریدی درخشان بر آسمان طلوع کرده بود و رنگین‌کمان که نشانه صلح و آزادی و عشق بود،  به دنبال آن مروارید آسمان را تزئین کرده بود. 

دیشب قبل از خوابیدنِ مارشال، برایش کمی کتاب خوانده بود بعد به کتابخانه آمده بود و بر روی سکو کنار پنجره بزرگ کتابخانه نشسته بود و همانجا خوابش برده بود و حالا بدنش کمی گرفته بود.  

پرتو های نور خورشید، از شیشه‌های پنجره به داخل نفوذ کرده بودند و نزدیک‌های ظهر بود. 

از سر جایش بلند شد و کمی به بدنش قوس داد تا گرفتگی‌ها از بین بروند. زنجیر نازک و طلایی رنگ عینکش، دور گردنش بود.  شاید شب‌قبل بعد از به خواب رفتن، عینک از چشمانش افتاده است.. اگر آن زنجیر وجود نداشت حالا شیشه‌های عینکش هزار تکه شده بودند و بر روی زمین پخش شده بودند. برای بهتر دیدن، او را بر چشمانش گذاشت.. حالا بهتر شد. 

لباسش‌را تکاند و کتش که به چوب‌لباسی کوچک کنار میزش آویزان بود را پوشید ـ بعد دستی به موهای تیره رنگش کشید. به دلیل نور شدید خورشید، پرده‌ها را کشید. حالا فضای سالن تاریک تر شده بود. 

کتاب‌های جدید که بر روی میز قرار داشتند را در قفسه سمت چپ قرار داد و بر روی صندلی‌اش پشت میز نشست و قلم و کاغذ را بر روی میز گذاشت. 

قلم‌را میان انگشتان کشیده‌اش چرخاند و بر روی کاغذ کشید.. 

___En el nombre de Diosـــ

ــ بـــــــــــه نــــــــــام خــــداــ

ـــــــ ـــــ ــــــ ــــــ ــــ ـــــ ـــــــ ـــــــ ـــــــ

خمیازه‌ای کشیـد. 

سرش‌را بر روی میز گذاشت. به دلیل تاریکی سالن، چشمانش گرم خواب شدند. 

ناگهان تقه‌ای به در وارد شد و مارشال به داخل سالن پا گذاشت. مشخص بود که از سر تمرین برگشته است. شنل و پوتین‌های مشکی و بلندش کمی کثیف شده بودند، پیشانی‌اش خیس‌از عرق بود. ولی هیچ نشانه‌ای از خستگی در چهره‌اش قابل تماشا نبود و مثل همیشه بی‌نظیر بود. 

شنلش‌را بر چوب‌لباسی کوچک ماریو آویزان کرد و بر روی میز نشست. اول به صورت ماریو و بعد به کاغذ رو به رویش نگاه کرد.. 

_این چه وضعشه! یک تکونی به خودت بده مرد! کل روز اینجا نشستی و داری چرت می‌زنی. 

بعد به کاغذ اشاره کرد.. 

_به‌بـه چیزی‌هم که ننوشتی هنوز.. 

دستش‌را بر روی پلک‌های خسته ماریو کشید و لب زد.. 

_اینجا نه. دنبالم بیا.. 

از روی میز بلند شد و درحالی که به پشت سرش نگاه می‌کرد تا مطمئن شود که ماریو دنبالش می‌آید، شنل سفید رنگش‌را برداشت و از سالن خارج شدند. 

پایان پارت دوم. 

Ayhan_mihrad

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

قلم و کاغذِ ماریو'''

مارشال زنده است. 

برچسب‌ها :

#مارشال زنده است   

#Ayhan_mihrad   

مارشال زنده است

Ayhan_mihrad
10:59 1404/5/27
5
0 3

پارت اول. 

ابر های سیاه تکه‌تکه شده بودند، خورشید همانند مادری مهربان بالا آمده بود از لابه‌لای تکه ابر ها، روشنی و گرمایش‌را بر صورت و پیکر خیس زمین می‌فرستاد. شبنم‌ها بر چمن‌های مرتب و سر‌سبر حیاط عمارت می‌درخشیدند. 

متیو از کلبه کوچکش در حیاط عمارت، بیرون آمد. دستکش‌هایش را پوشید دستی به ریش سفیدش کشید و به آسمان نگاه کرد، منظره زیبایی بود. نفس عمیقی کشید و نگاهش‌را به گل‌ها انداخت. لبخند بر لبانش آمد و دستش‌را بر روی گلبرگ تازه و جان‌گرفته یکی از آنها کشید. 

با نشستن دستی بر روی شانه‌اش، رشته افکارش پاره شد. 

به پشت سرش که نگاه کرد، متوجه مارشال شد. مثل همیشه بی‌نقص بود. کلاه شنلش‌را بر سر کرده بود و با چشم‌های آبی رنگش، به گل‌ها نگاه می‌کرد. لبخند کم‌رنگی بر روی لبانش جا گرفت. 

_هوای خوبیه!.. گل‌ها اینو تائید می‌کنن. 

بعد به متیو نگاه کرد. 

_چه‌خبرا پدر؟ 

متیو از وقتی یادش می‌آمد مارشال او را پدر صدا می‌کرد و این موضع برایش خوشایند بود. پس گفت: 

_جناب مارشال. مقام شما بسیار والا تر از ما رعیت‌ها هست. 

مارشال سر تکان داد و دستش‌را سمت گل رز دراز کرد و گفت: 

_این که همون اختلاف طبقاتی هست!.. حیف که کاری از دست من بر‌نمیاد. 

دستش‌را بر روی برگ آن کشید و ادامه داد.. 

_اجازه هست یک شاخه بچینم؟ 

متیو با اینکه از این کار خوشش نمی‌آمد، سرش‌را تکان داد. دلش نمی‌آمد به مارشال نـه بگوید. نزدیک رفت و با چاقوی کوچکش، ساقه آن رز سرخ رنگ و تازه‌را برید و آن‌را سمت مارشال گرفت.

رز را از دست پیر متیو گرفت و برای سپاس، سرش را خم کرد.. 

_Gracias..Padre. ""تشکر.. پدر""

درحالی که رز سرخ رنگش‌را زیر بینی‌اش گرفته بود و بوی عطرش‌را به ریه‌هایش راه میداد، متوجه سرباز های تازه وارد که به دنبال او می‌گشتند شد.. 

_از کجا اومدید؟ 

سرباز ها بعد از احترام نظامی به مارشال، به او نگاه کردند. 

یکی از آنها که معلوم بود هیچ چیز از مبارزات رزمی نمی‌داند، جلو آمد.. 

_Hola Sénior.  "" سلام ارشد "" 

مارشال دستش‌را بالا برد و منتظر جواب ماند. 

آن پسر ادامه داد.. 

_از والنسیا به اینجا اومدیم. خواهش می‌کنیم اجازه بدید اینجا آموزش ببینیم. 

مارشال ابرو هایش را بالا برد. 

_از والنسیا اومدید بارسلونا، دلیلتون چیه؟ چرا دوست دارید اینجا آموزش ببینید؟ 

 به یکی از نگهبانان که جلو در ورودی عمارت ایستاده بود اشاره کرد.. 

_هی تو! این دوتارو ببر تحویل آرتور بده. ببینیم به‌درد میخورن یا نه. 

_چشم،جناب مارشال. 

دوباره رز را بو کشید و در گلدان بر روی طاقچه قرار داد. بعد از سوار شدن بر اسب سیاه رنگش،سمت منقطه تمرینات نظامی حرکت کرد. 

پایان پارت اول. 

Ayhan_mihrad 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مارشال. 

مارشال زنده است. 

برچسب‌ها :

#مارشال زنده است   

#Ayhan_mihrad   

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad
17:58 1404/5/26
8
2 2

𝔸𝕪𝕙𝕒𝕟_𝕞𝕚𝕙𝕣𝕒𝕕

𝒜𝓎𝒽𝒶𝓃_𝓂𝒾𝒽𝓇𝒶𝒹

ᴀʏʜᴀɴ_ᴍɪʜʀᴀᴅ

A⃞    y⃞    h⃞    a⃞    n⃞    _⃞    m⃞    i⃞    h⃞    r⃞    a⃞    d⃞

ᴀʏʜᴀɴ_ᴍɪʜʀᴀᴅ

🄰🅈🄷🄰🄽_🄼🄸🄷🅁🄰🄳

Å̵̗̣͉͜y̷̰̪͔̟̼̑̈́̓͐̀̑̀̋̄͛h̵̢̢̺̝̓ą̶̙̮̝͋̃͜n̸̖̖͖̟̹̱͆_̷̻̠̮̟̏̎͗̅͊͠͝m̶̢̬͕̘͉͓̪̏̽̏̐̏̿̓͌̉̕ͅi̶̟̦̓͐͊͂͠ḩ̷̨͖͙̙͙̳̼͐̊̋́̅̐̃͘͘ṙ̶̢̨̼̝̺̜̻͇͓̅̇̉̽͗ä̵̛̛̦͇́̍́͗͑͐̓d̵͓̱̼̬̭̰̣͕̞̀̉͜

🅰🆈🅷🅰🅽_🅼🅸🅷🆁🅰🅳

ₐyₕₐₙ_ₘᵢₕᵣₐd

ᴬʸʰᵃⁿ_ᵐⁱʰʳᵃᵈ

𝔄𝔶𝔥𝔞𝔫_𝔪𝔦𝔥𝔯𝔞𝔡

Ayhan_mihrad

_________________________

*بی ربط. 

مارشال زنده است

Ayhan_mihrad
16:48 1404/5/24
5
0 3

.مقدمه رمان. 

نویسنده:  Ayhan_mihrad 

تقدیم به نگاه‌های گرم شما عزیزان

"مارشال زنده است"

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مقدمه: 

همه‌جا در تاریکی شب فرو رفته بود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای بارش باران بود که از دیروز تا زمان حال ادامه‌دار شده بود. 

کتابش‌را بست و سر جایش قرار داد.  بر روی سکو، کنار پنجره نشست و به فضای تاریک و سرد پشت پنجره چشم دوخت. در ذهنش شروع به اندیشیدن کرد. 

ابر های پهن و تیره، ماه و ستارگانش‌را پوشانده بودند و جای آنها را تصرف کرده بودند. 

آن غول‌های سیاه رنگ که نسب به ماه و ستارگانش حس مالکیت داشتند، به یکدیگر می‌توپیدند و خشم‌شان را به صورت رعد و برق به زمین می‌فرستادند. 

زمین.. زمین به صورت مطیع و مظلوم دراز کشیده بود و اجازه می‌داد  اشک‌های سرد آن ابر های سیاه، بر پیکرش چکه کنند و خاک خسته‌را شاداب کنند. 

درست وقتی چشم‌هایش گرم خواب شده بودند، باد وحشی از گوشه‌های پنجره شروع به داخل آمدن کرد.. 

انگار قصد داشت جان شمع‌را بگیرند. شمع که در تلاش بود روشن بماند تا تاریکی محض بر سالن حکم‌فرما نشود، می‌دانست که درآخر باد‌ها به داخل میتازند و جانش‌را می‌گیرند. پس بیشتر به خود فشار آورد تا در آخرین لحظات زندگی‌اش مفید باشد. درست زمانی که اشک از چشمانش جاری شد، باد به داخل نفوذ کرد و در یک ثانیه، درست همان لحظه جانش‌را گرفت. 

تنها چیزی که از آن باقی ماند دود بود. 

شاید آن دود روح غمگینش بود که از آن بالا به پسرک می‌نگریست. حتی ماه هم نمی‌توانست به دلیل آن غول‌های سیاه، به پنجره بتابد تا کمکی کرده باشد.. 

اما به فردا امید داشت، این انتهای مسیر نبود. 

درست است فردا می‌آید، شاید کمی دیر یا زود، اما می‌آید.

صبح از راه رسید و داستان شروع شد..

بیوگرافی شخصیت اصلی،   "ماریو دومینگو"

.مارشال زنده است. 🇪🇸

 

Ayhan_mihrad

برچسب‌ها :

#مارشال زنده است   

ساخت وبلاگ انجام شد

Ayhan_mihrad
16:13 1404/5/24
4
0 2
ساخت وبلاگ انجام شد
.: به بلاگیکس خوش آمدید :.

پربازدیدترین مطالب

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad

8 بازدید
Ayhan_mihrad Ayhan_mihrad
یکشنبه، 26 مرداد 1404

محبوب‌ترین مطالب

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad

2 پسند
Ayhan_mihrad Ayhan_mihrad
یکشنبه، 26 مرداد 1404

جنجالی‌ترین مطالب

Ayhan_mihrad

Ayhan_mihrad

2 نظر
Ayhan_mihrad Ayhan_mihrad
یکشنبه، 26 مرداد 1404
ابزار جستجو در وبلاگ بلاگیکس