پارت سوم.
از پلهها پایین میآمدند که متوجه شدند ملکه لارا و محافظهای شخصیاش، با آنها هممسیر شده بودند.
پس هردو به نشانه احترام به ملکه تعظیم کردند.
ملکه لبخند کوتاهی تحویلشان داد. بعد نگاهی به مارشال انداخت..
_درود، فرمانده مارشال. به نظرم اون دو نفر که از والنسیا به اینجا اومده بودنرو دیده باشی. درسته؟
مارشال سرشرا به نشانه تائید تکان داد.
_درود ملکه لارا. بله درسته.
ملکه جواب داد..
_از طرف شاهزاده مارکور فرستاده شدند تا با مهارت نظامی نیرو های بارسلونا آشنا بشن.
مارشال میدانست که باید مهارتهای نیرو هایشرا به رخ شاهزادهگان والنسیا بکشد.
_میفهمم ملکه..
رد نگاه ملکهرا گرفت و متوجه شد که به ماریو نگاه میکند و تاسف میخورد..
_اینو ببین. ماریو این تنبل بازیها چیه؟ با فرمانده برو.. شاید کمی ازشون یاد گرفتی.
ماریو بدون جواب دادن به ملکه، شنل مارشالرا کشید.
_مارشال، میخواستی منو کجا ببری؟ اگر کاری نداری، من برگردم به سالن کتابخونه.
مارشال که تلاش زیادی کرده بود تا ماریو را از آن قفس پر از کتاب بیرون بیآورد، به ملکه نگاه کرد..
_پوزش منرو بپذیرید ملکه.
و از پلهها پایین رفت ماریو به دنبالش راه افتاد و نگاه اخمآلودی به ملکه انداخت.
مارشال ضربه نچندان محکمی به سر ماریو وارد کرد..
_احمق! این چه طرز برخورد با ملکه هست؟ ایشون جای مادرته.
ماریو دستشرا بر روی جای ضربه گذاشت.
_نمیخوام دربارش حرف بزنم..
مارشال شانههایش را بالا انداخت و باهم از عمارت خارج شدند.
سوار اسب شد و به ماریو نگاه کرد اشاره کرد تا او هم سوار شود.
وقتی به میان جنگل رسیدند، هردو از اسب پایین آمدند.
مارشال درحالی که دستشرا بر روی یالاو میکشید گفت.
_ماریو.. چند سال میشه که به اینجا سر نزدیم؟
متوجه شد ماریو پلکهایش را بسته است و نفس عمیق میکشد.
لبخند زد و دستشرا بر روی شانهاو کشید.
_یادش بخیر.. آخرین بار که اینجا بودیم هجده سالم بود. تو چی؟ شانزده ساله بودی.
ماریو برای اولین بار درامروز لبخند بر لبانش نشست.
_عجیبه که داخل این سالها به اینجا سر نزدیم. کارلا؟ بریم کلبه؟
مارشال به طرف او برگشت.
_ماریو. گفتم منو با اسم واقعیم صدا نکن. نمیخوام کسی از رازم باخبر بشه.. همین الان تنها کسی که اونو میدونه تویی.
ماریو سر تکان داد و بر روی چمنهای سرسبز کنار کلبه دراز کشید و قـهـقـهاش بلند شد. با لبخند دندان نمایی به مارشال نگار کرد.
_عالیه!
مارشال که با دیدن ذوق ماریو، خوشحال شده بود، کنارش نشست.
_باید هم عالی باشه پسر! نزدیک ده ساله! من میرم داخل کلبهرو ببینم و بیام.
از جایش بلند شد و سمت کلبه حرکت کرد.
ماریو به اطرافش چشم دوخت.
درختان سر به فلک کشیده سرو و صنوبر، چمنهای سرسبز، گلهای رنگی و کوچک که همهجای جنگل قابل مشاهده بودند.
به انبوه درختان پشت سرش نگاه انداخت. بعد از چند دقیقه خیره ماندن، متوجه شبح انسان نمایی شد که از پشت یکی از درختان، به او نگاه میکند و دستتکان میدهد. شاید از اواح گمشده در جنگل باشد.
چند بار پلک زد و دیگر خبری از شبح نبود.
با صدای مارشال از کلبه، رشته افکارش دریده شد.
__ماریـو! بیا اینــجارو ببــیـن!
ماریو از جا پرید و سمت کلبه دوید.
وقتی وارد کلبه شد، متوجه شد مارشال نشسته بود و با بچه روباههایی که آنجا لانه داشتند، بازی میکرد.
به اطراف نگاه کرد و تکتک خاطراتش با مارشال، همانند یک فیلم از جلو چشمانش رد شد.
هنوز وسایل همانطور بود که خودشان چیده بودند فقط کهنه و غبارآلود.
ماریو خودشرا بر روی مبلی که خودش با چند ملاف سفید رنگ ساخته بود، انداخت که کلبه پر شد از گرد و غبار.
مارشال با شنل، بینیاش را پوشاند و بیرون رفت تا اکسیژن بگیرد.
Ayhan_mihrad
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مارشال زنده است.

مارشال زنده است.

مارشال زنده است.
Ayhan_mihrad