.مقدمه رمان.
نویسنده: Ayhan_mihrad
تقدیم به نگاههای گرم شما عزیزان
"مارشال زنده است"
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه:
همهجا در تاریکی شب فرو رفته بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای بارش باران بود که از دیروز تا زمان حال ادامهدار شده بود.
کتابشرا بست و سر جایش قرار داد. بر روی سکو، کنار پنجره نشست و به فضای تاریک و سرد پشت پنجره چشم دوخت. در ذهنش شروع به اندیشیدن کرد.
ابر های پهن و تیره، ماه و ستارگانشرا پوشانده بودند و جای آنها را تصرف کرده بودند.
آن غولهای سیاه رنگ که نسب به ماه و ستارگانش حس مالکیت داشتند، به یکدیگر میتوپیدند و خشمشان را به صورت رعد و برق به زمین میفرستادند.
زمین.. زمین به صورت مطیع و مظلوم دراز کشیده بود و اجازه میداد اشکهای سرد آن ابر های سیاه، بر پیکرش چکه کنند و خاک خستهرا شاداب کنند.
درست وقتی چشمهایش گرم خواب شده بودند، باد وحشی از گوشههای پنجره شروع به داخل آمدن کرد..
انگار قصد داشت جان شمعرا بگیرند. شمع که در تلاش بود روشن بماند تا تاریکی محض بر سالن حکمفرما نشود، میدانست که درآخر بادها به داخل میتازند و جانشرا میگیرند. پس بیشتر به خود فشار آورد تا در آخرین لحظات زندگیاش مفید باشد. درست زمانی که اشک از چشمانش جاری شد، باد به داخل نفوذ کرد و در یک ثانیه، درست همان لحظه جانشرا گرفت.
تنها چیزی که از آن باقی ماند دود بود.
شاید آن دود روح غمگینش بود که از آن بالا به پسرک مینگریست. حتی ماه هم نمیتوانست به دلیل آن غولهای سیاه، به پنجره بتابد تا کمکی کرده باشد..
اما به فردا امید داشت، این انتهای مسیر نبود.
درست است فردا میآید، شاید کمی دیر یا زود، اما میآید.
صبح از راه رسید و داستان شروع شد..

بیوگرافی شخصیت اصلی، "ماریو دومینگو"
.مارشال زنده است. 🇪🇸
Ayhan_mihrad